نوشتاری پیرامون غزل سیستانی «گفتا ور اکیمی» به قلم استاد غلامرضا عمرانی
نوشتاری پیرامون غزل سیستانی «گفتا ور اکیمی» به قلم استاد غلامرضا عمرانی
goftâ βar aki:mi این غزل را دست‎کم از سه دیدگاه می‎توان بررسی کرد: الف: واژگان؛ ب: محور هم‎نشینی و جانشینی، پ: تصویر، پیام و معنا الف: واژگان شما هم نیک می‎دانید و من هم می‎دانم که شعر را از سمت چپ نمی‎نویسند؛ اما- اگر قول می‎دهید بین خودمان باشد- به شما خواهم‎گفت که واقعاً از سمت چپ می‎نویسند؛ منتها برای این که دل شاعران را نشکنیم، بهتر است گاهی با آنان همراه شویم و بگوئیم این پندار نادرست است و حتی یک توهم است که شعر را از سوی چپ آغاز می‎کنند!

اما می‎کنند؛ شاعری را می‌شناختم که برای یافتن هر یک واژه‎ی قافیه یک ریال نقد پرداخت می‎کرد؛ دوازده سیزده سالم بود و یک ریال هم یک ریال بود؛ کلّی واژه‎ی قافیه، به قد و قواره‎ای که ایشان می‎خواست، جمع کردم و ایشان آن‎ها روی یک ورق بزرگ کاغذ، سر جای خودشان نشاند و با این ابزار اساسی و مقداری ملات و خشت و آغاز و … یکی دو ترفند دیگر مسمطی به‌غایت نیکو بساخت که تا امروز هم آن را به خط جلی می‎نویسد و برای اثبات شاعری خویش به این و آن هدیه می‎دهد و دیگر همان و بس؛ … و جالب‎تر آن که تا همین امروز هم که گه‎گاه به دیدارش نایل می‎شوم، یادآوری می‎کند که آن قافیه‎ها کمک شایانی به وی کرد.

راستی؛ این را هم بیفزایم که آن «بادار یک‌بزی» -حفظه‎الله- تنها همان یک شعر را سرود و بعد هم «شعرش آرام گرفت».
گفتم که ایشان شعرش را از سمت چپ جغرافیای شعر آغاز کرد؛ حق هم داشت؛ چون در اواخر دهه‌ی سی بود؛ آن هم در شهر زابل- که خود شهرش تازه پس از چندین قرن از آن جای جغرافیای جهان از خواب چند هزار ساله برخاسته‎بود و هنوز داشت گرد و خاک سالیان را از سر و تنش می‎زدود- مگر من و او و همانندان من و او چه قدر شعر خوانده و شنیده‎بودیم تا قافیه‎ها راممان گردند و نیازی به خریدن و به‌خط کردنشان برای به رشته کشیدن نباشد؟!
راستی، تا حالا از این منظر به قضیه نگاه کرده‎اید؟
اگر نگاه کرده‎باشید، به پیام هم حق خواهیدداد که شعرش را از سمت چپ آغاز کرده‎باشد؛ آن هم در شرایطی به‎مراتب بدتر از آن روزِ من و آن شاعر مانحن‎فیه.
می‎پرسید چرا؟
چون حتی آن روز مثل من تنی چند بودند در شهر زابل که شعرهای کتاب‎های درسی را از قبیل «آهای آهای آی بچه جان؛ سنگ نپران؛ سنگ نپران» و «بچه‎ها من پسرم؛ من که از گل بهترم» و «بز به صحرا رود و بزغاله؛ کند از دوری مادر ناله» و حتی «گفت با جوجه مرغکی هشیار؛ که ز پهلوی من مرو به‎کنار» را بارها و بارها، به ضرب ترکه‎های انار خیس‌خورده در حوض مدرسه خوانده و شنیده‎بودیم ولی آن سوتر، در شهرهای دیگر و زمان‌های دیگر که ما در آن ها نزیسته اما داستانش را در کتاب‎ها سراغ داشتیم، راه شعر فارسی قرن‎ها پیش «پاکوب» شده‎بود و علف‎های هرزش وجین شده و خشونت و زمختی واژگانش در هزاران «محور هم‎نشینی» و «محور جانشینی» بدل به نرمی و مدارا و سازش شده‎بود.
شما فکر کنید که تا این جای حرفم مقدمه بود؛ باشد؛ حالا یکی به من بگوید که تا همین چهل سال پیش واژگان زمخت گویش ما را کدام محور هم‎نشینی و جانشینی آن قدر چرخانده و گردانده‎بود تا صیقل یابند و هنگام نشستن در کنار هم، به هم‎دیگر تنه نزنند و چهره‎ی هم‎دیگر را «نخراشند»؟ نه؛ انصافاً شما چنین دگرگونی و دگردیسی مطلوبی را در واژگان گویش سیستان سراغ دارید؟ من سراغ ندارم.
از زنده‎یاد رئیس‎الذاکرین که بگذریم، چند شاعر می‌شناسید که واژگان چموش و سرکش سیستانی را در این میانه؛ یعنی فاصله‎ی «رئیس» تا زمانی که «پیام» به سرودن آغاز کرد، رام کرده‎باشند؟
اگر می‎گویم چموش و سرکش به متولیان «گویش سیستان» برنخورد؛ چون واقعاً هر زبانی که به دست و هوش و فکر متفکران و شاعران و اصحاب سخن صیقل نخورد، خشن و زبر و چموش و سرکش است؛ همه‌ی زبان‎های جهان چنین بوده‎اند؛ لطافت حریرگونه‎ی زبان فرانسه و نرمی و شوخ و شنگی و دلبری زبان پارسی رسمی و هر زبان دلربای دیگری که شما می‎شناسید، از زیر و رو شدنشان و شخم زدنشان به دست شاعران و نویسندگان آن زبان حاصل شده‎است. زبان که هیچ؛ واژگان که هیچ؛ ما اگر بخواهیم «چوری‎چلاخ» هم بازی کنیم، ابتدا مهره‎هایمان را می‎سائیم تا مبادا زبری و خشونتشان دست و بالمان را بیازارد.
پس نتیجه می‎گیریم که پیام هم مثل آن شاعر مانحن‎فیه، شعر «گفتا ور اکیمی» را از سمت چپ آغاز کرده‎است؛ خب؛ باید هم چنین می‎کرده‌است؛ هر کسی هم جای او بود، باید چنین می‎کرد؛ چون نمی‎توان بدون برآورد امکانات، بنائی را آغاز کرد؛ هیچ معماری هم ساختمانی را پیش از برآوردِ دقیقِ لوازم و مصالح و ابزار آلاتِ بایسته و لازم نمی‎آغازد؛ کاری که نخستین شاعران پارسی‎زبان هم کرده‎اند. مگر اسدی توسی نخستین فرهنگ واژگان فارسی را برای همین کارکرد، بر اساس حرف آخر ننوشته‎است؟ پس چرا خودش در مقدمه‎ی کتاب «لغت فرس» گفته‌است این کتاب را برای آن نوشت تا شاعران و نویسندگان پارسی‌زبانِ سرزمین‌های غربی ایران که با برخی از واژه‌های به‌کاررفته در خراسان و فرارود آشنایی نداشتند، بتوانند مشکلات لغوی خود را به یاری این کتاب رفع کنند و به‎ویژه بر این منظور تأکید کرده‎است که این لغت‎نامه بیشتر برای استفاده‎ی شاعران تنظیم شده؛ از این رو ترتیب لغات این فرهنگ بر اساس حرف آخر آن‎هاست و به منظور پیدا کردن قافیه برای شاعران به ویژه آن‌هایی که به فارسی تسلط کافی نداشتند، منبع ارزشمندی بوده‌است.
چرا اصلاً به قرن پنجم هجری برگردم؟
مگر در همین دوران خودمان، کم‎تر از سی سال پیش، دکترخسرو کِشانی «فرهنگ زانسو» را ننوشت؟ مگر «مرکز نشر دانشگاهی» همین کتاب را برای کاربردهای زیر، چاپ نکرد؟
پیدا کردن کلمات هم‌قافیه، البته تا حدی که املا تلفظ را تعیین کند؛
یافتن کلمات با پسوند مشخص (یعنی پایان معنی‌دار)؛
پیدا کردن کلمات با پایان یکسان، حتی اگر تسلسل حروف معنی‌دار نباشد؛
تدوین یا حل‌کردن معماهای کلمه‎ای یا معماهای کلمات متقاطع.
نتیجه می‎گیرم که پیام نیز ابتدا باید «توان‌سنجی»ای از این نوع، برای شناخت ظرفیت‎های گویش می‏کرد و بعد به خلق شعر دست می‎زد.
حتی اگر شما بر این باور هم نباشید، بگذارید با هم این کار را، برای توان‎سنجی انجام دهیم؛ یعنی ابتدا ببینیم برای ساختن و پرداختن چنین شعری چه مصالحی در اختیار داریم و البته از میان این مصالح، بخش عمده و اصلی آن، واژه‎های قافیه است که ستون‎های اصلی‎اند و بار معنائی و موسیقائی و زیباشناختی شعر- اگر داشته‌باشد- روی آن ستون‎ها قرار می‏گیرد.
اکنون دست به استخراج واژه‎های مناسب این غزل در گویش سیستان می‎زنیم:
ابتدا از ردیف šâ: (= بشوم) بگذریم و به واژه‎های قافیه- که ستون اصلی شعر است و هماهنگ‎کننده و حرف روی در آن چشمگیر- بپردازیم:
bodow، člow، čow، dalow، dar-člow، delow، dow، drow، emšow، ga:low، gow، ji:gow، jow، la:čow، low، mow، ni:šow، no:row، now، ow، pa:čow، pa:low، peytow، plow، pow، qow، ra:-ow، row، sa:row، seylow، sow، šow، štow، ta:-ow، tow، xa:low، xosow، xow، za:row، zaqow ، zow؛ βa-tow، la:gow، se:r-ow ، …
همین؛ می‌شاید البته با دقت و وسواس بیشتر بتوان چندتائی دیگر نیز به این رشته افزود؛ از میان این واژه‎های بالقوه، پیام این چند تا را در شعر خویش به کار برده‎ و بدل به بالفعل کرده‎است:
bodow، delow، now، ow، pow، qow، xosow، xow، zaqow ،
از آن جا که وزن این شعر

gof tâ βa r a ki: mi b xa r-o čen čax la no pow šâ:
مف عو لُ مَ فا عی لُ مَ فا عی لُ فَ عو لُن
مُس تف عِ لُ مُس تف عِ لُ مُس تَف عِ لُ مُس تف
«مفعولُ مفاعیلُ مفاعیلُ فعولن» یا «مستفعلُ مستفعلُ مستفعلُ مستف» است، دو هجای پیش از ردیف شعر (šâ:)، فقط می‎تواند یک کوتاه و یک بلند باشد؛ یعنی، جز آنچه پیام آورده، فقط این واژه‎ها می‎توانند به‎عنوان واژه‎ی قافیه به کار روند:
الف واژه‎های تک‎هجائی:
čow، dow، gow، jow، low، mow، row، sow، šow، tow، zow،
ب: واژه‎های دو هجائی:
dalow،βa-tow،
و باقی، یعنی واژه‎های زیر برای این شعر، خارج از هنجارند یا خارج از معیار وزن:
člow، ، dar-člow، ، drow، emšow، ga:low، ji:gow، la:čow، ni:šow، no:row، pa:čow، pa:low، peytow، plow، ra:-ow، sa:row، seylow، štow، ta:-ow، xa:low، za:row، la:gow، se:r-ow ، …
بماند که در نبود یک واژه‎نامه‎ی فراگیر و متفق‎علیه، پیام توانسته، برای جبران کمبود واژه در این جایگاه، واژه‎ی zaqqow را با زیرکی به صورت zaqow به کار بَرَد و چون پیام است، کسی هم به او، تا این جا، ایرادی نگرفته‎است.
… و نیز بماند که من نیز در این مختصر، از واژه‎های مرکب یا مشتق-مرکب نادری چون kalla-mosow و βa:r-dâr-bo-dow و sar-y-o-βar-galow نیز آگاهانه گذشته‎ام.
حالا بیائیم با کمک هم به آزمایش بپردازیم و ما هم از سوی چپ شعر، واژه‎های مناسب وزن را در شعر بگنجانیم و بر درازای آن بیفزائیم؛ با توجه به این که می‌دانیم واژه‎ی šâ: فعل مضارع اخباری اول شخص مفرد از مصدر «شدن šta: = بشوم» است.
۱- dalow؛ این واژه در قافیه نمی‎گنجد؛ چون از دیدگاه معنائی و امکانات و بایسته‎های زنجیره‎ی هم‎نشینی با آن منافات دارد؛ dalow باهیچ فعل دیگری جز «بستن» و آن هم فقط در یارگیری بازی‎های جمعی نمی‌آید؛
۲- βa-tow؛ این واژه صفت است و ازجمله‎ی واژگانی‎ست که اهلیت حضور در این شعر را دارد؛ به این شرط که شاعر فضائی مناسب آن بسازد؛ کاری که تقریباً نزدیک به ناشدنی‎ست؛ چون گویش ما تاکنون فقط توانسته این واژه را برای توصیف تنور به‎کار ببرد.
۳- به باقی‌مانده‎ی واژه‎ها از دیدگاه معنائی نظری بیندازیم:
čow = چوب، dow = ناسزا، jow= جو، low = ساقه ، mow= تک‎واژ دستوری برای ساختن نوعی فعل آینده/ گذرگاه آبی که روی جوئی تعبیه می‎کنند تا آب را از روی آن بگذرانند ، row= زیر، پائین، رواج، sow= هرس، وجین = šow = شب ،= tow تب ، zow آجر یا خشتی کم از چارک یا تیغه ، gow = گاو.
بفهمی نفهمی جای دادن هر یک از این واژه‎ها به‎عنوان واژه‎ی قافیه پیش از ردیف، از باقی موانع که بگذریم، از دیدگاه معنائی اگر نگوئیم کاملاً منتفی‎ست؛ بسیار دشوار است و نیازمند عرق‎ریزان توأمان روح و جسم؛ و اگر بتوان، چنین معنائی از هر یک استنباط می‌شود:
čow = چوب شوم؛
jow= جو شوم؛
low = ساقه شوم؛
sow= هرس شوم؛
šow = شب شوم؛
tow = تب شوم؛
zow = چارک شوم؛ و درست آخر gow = گاو؛
دیدیم که شاعر بهترین‎های ممکن را برای قافیه‎ی این شعر برگزیده‎است.

ب: محور هم‎نشینی و جانشینی
واژگان پارسی رسمی در گستره‎ای به پهنای جغرافیائی از حوالی کشمیر و چاچ و فرغانه بگیر تا کناره‎های دریای سیاه و در میدانگاه زمانی از اوایل قرن دوم هجری تا اکنون در ذهن و زبان پارسی‎زبانان و پارسی‎خواهان آن قدر غلت‎وواغلت خورده‎اند که تمامی زبری‎ها و خشونت‎های ذاتی و طبیعی و حتی عرضی خود را از دست داده و به مهره‎هائی نرم و غلطان و نازان بدل شده‎اند که امروزه چنین می‎توانند در قالب‎های گونه‎گون شعری جای گیرند و به هم پهلو نزنند. این موقعیت‎های نیکو و غنیمت که برای زبان پارسی پیش آمده، برای گویش محصور میان جغرافیای اندک و بسیار سیستان نیز اگر پیش می‎آمد، البته که می‎توانست فرصتی ممتاز برای این گویش باشد؛ اما به هر تقدیر، بخت آن را نیافته و چنین نیز نشده‎است؛ بنابراین انتظار چنان نرم‌آوائی‎ای که در زبان فارسی رسمی سراغ داریم، از این گویش سراغ گرفتن انتظاری ناموجه است و اگر پیام هم توانسته با همین واژگان فعلی، شعری چنین، بدون سکته‎های کم و بسیار بسازد، درواقع توانسته این گویش سرکش را، البته فقط در جهان شاعرانه‎ی خودش، به زبانی بسیار نرم و رام و مطیع بدل کند.
از این مقوله به همین مقدار بسنده می‎شود.

پ: تصویر، پیام و معنا
برای بررسی این مفهوم باید به سراغ یکایک بیت‎ها و مضمون‎ها و تصویرهای خفته و نهفته در آن برویم؛ اما پیش از آن، ذکر این نکته لازم است که آیا شعر باید حاوی پیام باشد یا به قول ساخت‎گرایان فقط ویژگی «آشنائی‎زدائی» برای تبدیل کردن سخن معمولی به شعر بسنده است. واقعیت این است که برای تبدیل زبان خودکار به شعر، نیازی به آفرینش معنا یا آفرینش معنائی دیگر یا معنائی برتر از واژه یا گروه واژگان نیست؛ همان تغییر سخن از «خودکار» به «هنری»، شعر بودن سخن را تضمین می‎کند؛ این جمله‎ی معمولی زبان پارسی رسمی را درنظر بگیریم:
من تو را دوست دارم.
جمله‎ی بالا یک جمله‎ی خودکار متعلق به حوزه‎ی «زبان خبر» است که هر روز هزاران بار تکرار می‎شود؛ اما سعدی همین بخش از جمله را با یک تغییر کوچک از شکل زبان خودکار روزمره به «زبان هنری» بدل کرده‎است و قرن‎هاست به‎عنوان شعر همه می‎خوانیم و از آن لذت می‎بریم:
تو را من دوست می‎دارم …
در بیت زیر:
«تو را من دوست می‌دارم» خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم
یعنی هنر بزرگ سعدی آن است که در این تبدیل زبان خودکار به زبان هنری، تنها یک جابه‎جائی کوچک انجام داده و از دیدگاه ساخت‏گرایان، همان تغییر اندک، کلام را از فرود به فراز برکشیده‎است.
اما اگر سراینده بتواند سعدی‎وار افزون بر نو ساختن زبان، پیامی هم در آن بگنجاند و زبان خبر را با این ترفند به زبان هنر تبدیل نماید، حاصل کار وی شعر ناب است. این روند را در شعر پیام- اگر باشد- نشان خواهیم‎داد:
۱- goft-â βar aki:m-i b-xar-o čen čaxla no pow šâ:
xey peytok-e va-nmu:d-i-y-o be:-moč βa-xosow šâ:
نخستین ترفند شاعرانه در این غزل «حسن مطلع» یا «خوش‎آغازی»آمیخته با «حسن تعلیل» است و البته این بدان معنا نیست که هر خواننده‎ای برداشتی یکسان از این شعر داشته‎باشد یا بتوان حسن مطلع موجود در این بیت را با دلایل پذیرفتنی و انکارناشدنی به مخاطب عام نمایاند. راز این قضیه در همان دلیل شاعرانه است:
گفته‎ام/ قصد کرده‎ام/ تصمیم گرفته‎ام [فقط] برای «حکیمی» چند قطره بخورم و برخیزم. کاربرد واژه‎ی «حکیمی» یا صورت βar aki:m-i – که در سیستان بسیار آشناست و بار معنائی ویژه‎ای دارد- با هیچ واژه یا جمله‎ی فارسی قابل تبیین نیست و حسّ «نوستالژیک»ی را که در خواننده‎ی آشنا به این مفهوم بیدار می‎کند نیز با واژه‎های عادی نمی‎توان به مخاطب منتقل کرد.
از سوی دیگر خود این βar aki:m-i (یعنی آهای خلق‎الله؛ گمان مبرید که من شیفته‎ی بانگ نوشاشم؛ نه؛ فقط به‎عنوان دارو به این کار دست می‎زنم) که «حسن تعلیل» موجهی می‎آفریند و جائی برای «حدّ و کیفر» باقی نمی‎گذارد، ترفندی برای زیباسازی سخن است که پیام از آن به نیکوترین وجه بهره برده‌است.
راستی، تا یادم نرفته، از موسیقی واج «چ» در گروه اسمی čen čaxla نیز نباید غافل شد.
مصراع دوم این بیت نیز فقط یک «هل من مبارز» شاعرانه است و یقین بدانید که اگر جز شاعر، دیگری چنین ادعائی بکند، او را- جز این که دیوانه بخوانند- راه دیگری ندارد؛ آخر با کدام عقل، با کدام منطق می‎توان با peytok؛ شما بگوئید «کاکل» زیبای کسی «خُسو» کرد؟!
عقل بپذیرد؟ نه؛ مگر «پارسنگ» برداشته‎باشد؛ قطعاً با کاکل کسی نمی‎توان خسو بازی کرد؟ آن هم بازی «خشن» بی‎ترحمی مثل خسو که در آن ضرب و زور عامل اصلی تداوم بازی‎ست.(اگر در باره‎ی این بازی و حد و اندازه‎ی خشونت آن اطلاعات بیشتری خواستید، به کتاب «این جا زابل ۱، ص ۳۱۳») مراجعه کنید.
شاید جای دیگری گفته یا نوشته‎باشم که چنین ادعاهای خارج از عرفی فقط از شاعر ساخته‎است نه از غیر شاعر؛ فقط همین مقدار در نظر بگیرید که من، نویسنده‎ی این سطور، همین فردا در خیابان داد بزنم که:
چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد
با من چه معامله‎ای خواهندکرد؟
مسلماً جای من یا در دارالتأدیب خواهدبود یا دارالمجانین؛ اما حافظ بر سر بازار خرافه‎پرستان کهنه‎فروش همین سخن را جار زد و نه‎تنها کسی متعرض وی نگشت که برعکس، صدها سال است که همه برایش کف می‎زنند و هورا می‎کشند.
بگذریم از این که علی‎الظاهر، نه توانست سقف فلک را بشکافد و نه طرحی نو درانداخت؛ اما آن همواره «غریب در ره عشق به مقامی رسیده»بود که هیچ کس جسارت آن را نداشته‎باشد که از او بازخواست کند و بگوید چرا سقف فلک را نشکافتی و چنین ادعائی مطرح کردی؛ بین خودمان بماند؛ از یک دیدگاه هم- که فقط عقلا، از نوع عقلای مجانین می‎گویند، واقعاً «سقف فلک را شکافته‎بود»؛ شک مکنید؛ اما اگر شما فعلاً آن شکاف را نمی‎بینید، بدان دلیل است که دارید شعر حافظ را با «معیار صدق و کذب» می‎سنجید؛ معیاری که ابداً به ادبیات بی‎اعتناست.
جای دیگری در این مورد به‎تفصیل نوشته‎ام (ادبیات سیستان، بخش نظم، شعر امروز، ص ۸۲) که اندکی از آن را در این جا به‎عنوان نمونه می‎آورم:
«آنچه در این جستار موردنظر است، دو نقش ایجاد ارتباط و آفرینش ادبی زبان/ گویش است. نقش ارتباطی زبان مربوط به زبان خودکار و روزمره است که فقط برای انتقال پیام به‌کار می‌رود و در آن، در برابر هر لفظ، یک مابه‌ازای بیرونی قرار دارد که به‌ویژه جمله‌های وجه اخباری آن با معیارهای صدق و کذب کاملا سنجیدنی است؛ اما در نقش ادبی نه تنها چنین نیست؛ بلکه سخن هرچه به سوی شعر ناب پیش می‌رود، ممکن است از احتمال یا امکان سنجش بر اساس میزان‌های صدق و کذب دورتر شود؛ این هم شاهد:
surra za ko: xâja az ge:ryow βa so:z-e ge:rya xow ša
šây-dež bas xot-xotak zow nâgao: az jâ xâ pow ša
ji:x za sun da.št-e še:b o xâja ra az xow sadâ ka
ba-šna xey bâd-e sad-o-bi:s ro:z-a no sar ba:s-a vâ ka
– ey sad-o-bis ro:z-a bâd-e zâbol-i, βar xâja ko:r-o
ko:r-o no az be:-qarâi stâda ru: pow xâ βa-zo:r-o …
b-el ta ey bâd-e sad o bis ro:z-a, me faryâd bo-kno
az gala:-ey xâja peš sâm-e nari:mo: dâd bo-kno
کوه خواجه گریست؛ و باز هم گریست تا از هوش رفت و کوه شاه‌دژ در تجسم اندوهِ گران او با صدای گریه‌ی خویش سرآسیمه از خواب جست!
نعره‌ای به جانب دشت‌های جنوبی، به آن سوی که کوه خواجه آرمیده‌بود، سرداد و او را خواند و باد صدوبیست روزه را؛ و آن‌گاه به گفت‌‌وگو نشست:
– ای باد صدوبیست روزه‌‌ی زابلی! تو می‌دانی از دیر زمانی‌است به شوق دیدار خواجه به‌ پای ایستاده‌ام…
بگذار ای باد صدوبیست روزه‌ی زابلی فریاد برآورم
و شکوه‌هایی را که خواجه (= کوه خدا، اوشیدا) از من به زبان آورده است، به نزد سام نریمان به دادخواهی بازگو کنم! (رئیس‌الذاکرین (دهبانی)، غلام‌علی، ۱۳۸۶: از منظومه‌ی šâed e xrâs e du ko:).
(یادآوری: برگردان از خود شاعر است؛ مسلما نگارنده- اگر بخواهد ترجمه‌اش کند- آن را طور دیگری ترجمه خواهدکرد که متفاوت باشد؛ اما نادرست هم نباشد. همین هم، خود یکی از ویژگی‌های شعر است!).
مسلما در یک ذهن منظم و دقیق علمی که دنیا را تنها از دریچه‌ی علوم محض ببیند، تمام این سخنان غیرواقعی، نامحتمل و حتی ناممکن است؛ دروغ‌هایی آشکار است در روز روشن! کدام باد صدوبیست روزه با کدام کوه- خواجه باشد یا اوشیدا- به راز دل می‌نشیند و بر گذشته‌ی پرافتخار و امروز اندوه‌بار خویش مویه می‌کند و ناله و ضجه سر می‌دهد؟ کدام کوه می‌خوابد و با صدای گریه‌ی خویش درخواب، از خواب می‌جهد و … الخ؟!
اما چه باک که چنین نیست و چنان نیست! مردمی در این سوی دنیا بیش از سی سال است همین شعر را می‌خوانند و لذت می‌برند و تاکنون به‌عنوان نمونه‌ی آزمایشی هیچ کس هم از خرد و کلان و باسواد و بی‌سواد و روستایی و اندیشه‌ورز و پیر و جوانش نگفته‌است که آقای رئیس‌الذاکرین، چرا چیزی می‌گویی که واقعیت ندارد؟ مگر کوه می‌خوابد؟ مگر کوه حرف می‌زند؟ مگر کوه فریاد می‌زند و گریه می‌کند و ضجه می‌زند؟
حتی کسی به خودش اجازه نمی‌دهد که به درستی و نادرستی این گزاره‌ها شک کند!
رئیس‌الذاکرین که چنین می‌بیند، این بار با جسارت بیشتری عمل می‌کند؛ در کتاب بعدی‎اش، این بار چند قورباغه و سگ و سوسک و موش را به سخن گفتن وامی‌دارد تا از آدمیان و عبرت و ایمان و مردی و نامردی بگویند و طرفه آن که این جانوران بر مسند قضا هم می‌نشینند و بر کار آدمیان داوری می‌کنند و باز هم … الخ»
اما آن که شاعر نیست، نه می‎تواند و نه باید از این سنخ ادعاها بکند؛ ادعاهای بزرگ شاعرانه تنها از شاعر ساخته است.

بنابراین حالا اگر کسی که دو پاره‎ی موزون هم سرهم‎بندی کرده و به‎عنوان شعر ارائه می‎کند و در ترازوی نقد می‎گذارد، بیاید و از همین سنخ ادعاها بکند؛ تکلیف او هم مثل من روشن است؛ نه تنها برایش تره هم خورد نمی‎کنند که ادعای وی را هم به پوزخند و ریشخند می‎گیرند یا به قول خودمان- بین خودمان بماند- βa purtak βa:-m-dâr-e!
حتماً می‎پرسید و همین جا هم می‎پرسید پس تکلیف نوخاستگان و راهیان نوپای شعر چه می‎شود. نمی‎پرسید؟
چرا؛ حتماً می‎پرسید و پاسخش را نیز خوب می‎دانید؛ «آن که در این حلقه نیست»، حق ندارد ادعاهای عجیب و غریب شاعرانه کند؛ چون هنوز غوره است و تا مویز شدن راهی دراز در پیش دارد؛ باید ابتدا آن قدر خاک راه مکتب و مدرسه و چوب استاد بخورد و اگر می‎خواهد به حد و اندازه‎ی شاعری برسد، چنین نقدهای تندی را به جان بخرد و از این سنخ گفت و شنودها و «نمدمالی»ها خم به ابرو نیاورد و همه‎ی رطب و یابسی را که درباره‎ی «تاتی تاتی» کردن‎های نخستینه‎اش می‎گویند، تحمل کند و به گوش جان بشنود تا بو که صبح دولتش در عالم شاعری بدمد. از نقد نهراسد؛ قهر نکند؛ ناله و نفرین راه نیندازد و جوسازی منفعلانه نکند و حشر و لشکر نکشد تا آن گاه که به آن مقام و موقعیتی رسید که هرچه گفت و هرچه کرد، سرمشق دیگران قرار گیرد.
حالا برگردیم به این که پیام چه‎گونه می‎تواند با peytok-e va-nmu:d معشوق، βa-xosow بپردازد و آن هم نه خسوی معمولی که سرشار از هیاهو و جیغ و آخ و واخ است؛ خسوی be:-moč! مگر داریم؟ مگر می‎شود؟
بله که می‎شود؛ اگر بازی‎کن «شاعر» باشد، حتماً می‌شود.
می‎دانید چرا می‎گویم می‌شود؟ به این دلیل که از وقتی این شعر به سمع و نظر همگان رسید، تا امروز کسی به شاعر، به پیام، از بابت این کار ناشدنی اعتراض نکرد؛ این سکوت یعنی مقبولیت و این مقبولیت یعنی که این سخن از جنس شعر است و سراینده‌اش به‎عنوان شاعر مورد قبول این جامعه‎ی کوچکِ مخاطبانِ شعر اوست و مخاطب به همین دلیل، به خود اجازه‎ی اعتراض به این امر ناشدنی نمی‎دهد.
به دل ندارم درباره‎ی یکایک بیت‎های این «شعر» توضیح بدهم؛ اگر به دلی نشست، حتماً شعر است و الاّ فلا.
راستی، پیش از آن که دامن سخن برچینم، یک نکته‎ی دیگر هم بگویم؛ شما گمان می‎کنید شاعرانه‎ترین بیت این شعر کدام است؟
من بعد از این گفته‎ها درباب بیت نخست، بیت دو را برمی‎گزینم؛ چون آشنائی‎زدائی رندانه را در گروه اسمی šeb-ta:r-ak-e gervo: اصلاً نه می‎توان نادیده گرفت و نه هیچ شاعر دیگری از این پس خواهدتوانست آن را در شعر خویش به کار ببرد؛ این تصویرسازی مبتکرانه و جسورانه به نام پیام ثبت شد و تمام؛
بیت سوم را هم به یک دلیل شگفت‎انگیز برمی‎گزینم؛ ma:vel-e la:bهای معشوق! ناگفته پیداست که برای ساختن چنین گروه اسمی خلاقانه‎ای چه مایه عرق‎ریزان جان و تن صورت گرفته‎است. این یک نیز به نام پیام سند می‎خورد و هیچ کس یارای آن را ندارد که از آن یا گروه اسمی‎ای نزدیک و همانند به آن در شعر خویش و به نام خویش استفاده کند؛
بیت چهارم را به دلیل هنر فوق‎العاده‎ی تکرار برمی‎گزینم؛ یادمان باشد که تکرار در زبان «خبر» ملال‎آور است؛ اما در زبان هنر، یک از «هنر»ی‎ترین آرایه‎های سخن است؛
از حکایت بی‎پناهی و «بی‎درکجائی» هنرمند در این بیت سخنی فراتر از همین یادآوری نمی‎گویم؛
بیت پنجم را به دلیل جسارت شاعر برمی‎کنم؛ جسارت بازنگری در واژه و نوکردن آن و خلق امکان برای سایر هم‎زبانان در استفاده از آن؛ مثلاً ما تا کنون در گویش، rof dâda: به کار نمی‎بردیم؛ گرچه طبق قراین و امارات گویشی، روزی روزگاری چنین مصدری می‎توانسته در گویش حضور و وجود داشته‎باشد؛ تنها از این معنا یک واژه‎ی peš-rof روائی داشت؛ گاهی اگر ضرورتی هم ایجاب می‎کرد، در چنین کارکردی از lof karda: استفاده می‎کردیم که معنائی تقریباً مشابه داشت و نیاز زبان خودکار ارتباطی را تاحدی برطرف می‎کرد؛ اما پیام در این جا با همان جسارت دست به چنین کاری زد و باز هم روشن شد که فقط الشعراء امراءالکلام.
درباره‎ی zaqow و زیرکی شاعر در تغییر شکل دادن آن- به‎گونه‎ای که مخالفت هیچ گویشوری را برنینگیزد، پیش از این چند کلمه گفته‎ام؛
بیت ششم یک نکته‎ی فوق ظریف در خود دارد؛ استعاره‎ی گردن معشوق از rong یا čong و پیوند زدن آن با احتمال خشک‎سالی، یعنی همان پدیده‎ی شوم هماره‎ای که هم شاعر را آواره ساخته و هم هزارانِ دیگر را؛ این که چه‎گونه تخیل توانسته چنین باریکه‎راهی را بپیماید و به آن مفهوم ژرف هراس‎افکن برسد، فقط از شاعر ساخته است؛
بیت هفتم را به دلیلی دیگر برگزیده می‎بینم؛ به همان دلیل که هیچ یک از خوانندگان نپرسید که «نهاد» این بیت کدام است!
عجب حکایتی! مگر می‎شود جمله‎ای خبری و سرراست بسازی و نهادش را در نُه‎توی واژه‎ها و تخیلات شاعرانه آن چنان گم و گور کنی که اصلاً کسی به صرافت نیفتد؟ اصلاً چنین سخنی بی سر و ته است؛ اما شاعر آن چنان فضائی ساخته‎است که مرتب حواستان را به جائی دیگر و جاهای دیگر می‎کشاند که بدیهی‎ترین اشتباه وی را درنیابید و تازه برای آن کف هم بزنید!
بیت هشتم را به دو دلیل برگزیده می‎بینم:
نخست توسعی که شاعر برای زبان/ گویش فراهم ساخته‎است و گرچه آن قدر شاعرانه است که باز هم کسی جز در همین بیت نمونه اش را نخواهدیافت، قابل تحسین نیز هست. تا پیش از خواندن این شعر، در تمام سیستان، از صدر تا ذیل و از خرد تا کلان، فعل «زدن» را برای اسم qow به کار برده و خواهندبرد؛ اما هم‌ذات پنداری شاعر با تخم هندوانه و همانند آن، موجب شده است تا این واژه برای نخستین بار با فعل «شدن» به کار رود؛ هنجارشکنی‎ای که تنها از یک شاعر ساخته است. به باقی زیبائی‎های آن نمی‎پردازم.
بیت پایانی را به دلیل ردّالمطلع سنجیده و حساب‎شده‎اش می‎پسندم.
شما کدام بیت را و به کدام دلیل می‎پسندید؟
لطف کنید و پاسخ خودتان را بنویسید؛ چون می‎دانم که گزینش من و شما به دلیل ذائقه‎های متفاوت، یکسان نیست.
بااحترام غلامرضا عمرانی