دیار عیار، تنها یک کتاب رمان گونه ساده بنام ملت عشق در مورد زندگی او در کمتر زمانی ترجمه های مختلف به خود دید و تجدید چاپ های فراوان شد. اما به راستی، کلام مولانا شامل چه نکاتی است که پس از گذشت قرنها همچنان زنده و پر رهرو است؟ ورود به دنیای چنین متفکر سترگی، بیشتر کوچکی نویسنده را نشان میدهد اما شاید همین چند کلمه راه را برای خود نویسنده نیز هموار تر کند…
یکی از روشهای ساده اما موثر در پژوهش محتوا، یافتن واژه های پرتکرار در کلام نویسنده است چرا که فحوای زبان انسان، نشات گرفته از درون اوست. پس طبیعی است که فردی همچون مولانا با سرودن بیش از ۵۰ هزار بیت، کلماتی را بکار برده که بیشتر به آنها توجه داشته و برخاسته از درون اوست. براین اساس ذکر چهار کلمه که بیشترین تکرار را در ابیات وی دارد ما را با شخصیت این مرد عارف بیشتر آشنا میسازد: جان، عشق شکر و زیر و زبر.
اولین واژه آنقدر ملموس و بدیهی است تا جایی که لقب زیبای خود او شده: مولانای جان. با همین یک کلمه میتوانیم تکلیف خودمان را بفهمیم و فاصله خود را با او بسنجیم. مولوی پس از آن دیدار تاریخی و انسان ساز، یک پله که نه، یک نردبان از آدمیان دور و بر خود فاصله گرفت و فراتر رفت تا جایی که که دیگر اسیر جسم و تن نبود بلکه وارد وادی جان شد. جان در شعر مولوی آن دنیای زبرین است که دیگر تو را در این سرزمین مادی و جسمانی محدود نمیسازد
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج نهانی چه کنم سود و زیان را
و یا…
ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان
همین دو نمونه کافیست تا بدانیم مولانای جان چگونه به این دنیا مینگریسته، دنیای این جهانی یعنی نیاز، یعنی روابط مبتنی بر منافع و بدنبال آن، حرص و طمع و بقول او سود و زیان. همان دنیایی که مولوی از آن فراتر رفت.
و اما واژه دوم، چه نیازی به گفتن است که این کلمه سرآمد تمام معانی و گفتار مثنوی و دیوان کبیر است. اصلا مگر میتوان مولانا را بدون عشق فرض کرد؟ توصیف و توضیح در مورد این کلمه واقعا کار دشواری است چرا که خیلی از ما این واژه را دنیوی می نگریم. اما عشق از نظر مولوی جان جان جان جان است. در یک جمله ساده منظور از عشق از نگاه مولوی، اوج محبت است. محبتی بی بدیل و بی دریغ به هر آنچه در این هستی است. هر چه کمتر در این زمینه بگویم، اندکی سواد خود را کمتر بروز داده ام. همین بس که…
هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه ناممکن بود ممکن شود
واژه بعدی مجموعه ای از کلمات هم معنی است که در سراسر اشعار مولانا به چشم میخورد، شکر، قند، شیرینی، شهد، عسل و … کلام مولانا شیرین است، نهایت زیبایی است، از دل برآمده و لاجرم بر دلهای تشنه می نشیند. به حدی زاویه دید این مرد فراخ و ماورایی است که جز شیرینی و زیبایی چیز دیگری را نمی دیده. گفته اند که انسان عادی با دوستانش خوش است، انسان بزرگ با دشمنانش هم سر میکند اما انسان عاشق اصلا دشمنی نمی بیند. مولانا تمام هستی را در نهایت زیبایی و شیرینی درک میکرد و این طرز نگاه در شعر او به وفور یافت میشود. جالب ترین نکته در این زمینه، توصیف خداوند با این طرز نگاه است…
چه شکر فروش دارم که بمن شکر فروشد
که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم
پرودگار بسان شکر فروشی است که جز این کالایی ندارد و در هر لحظه ای از عرضه کالای خود دریغ نمیکند.
و اما واژه آخر، دلیل تمام این شخصیت است. فقیه عالیقدر قونیه که پای برجای پدر به فقه و وعظ و خطابه می پرداخت، با ظرفیتی که در نهاد خود داشت، روزی مواجه با قلندری سبک بال شد و تمام گذشته خود را زیر و زبر دید. اینکه تاثیر شمس مهم تر بوده یا ظرفیت خود او بماند اما هر چه که هست، پس از آن عارف عاشق شوریده ای پدید آمد که از آن جایگاه رفیع قبلی تبدیل به بازیچه کودکان کوی و برزن شد و با این شرایط جدید تمام دنیا را تحت تاثیر خود قرار داد…
زاهد بودم ترانه گویم کردی
سر فتنه بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین باوقارم دیدی
بازیچه کودکان کویم کردی
تعابیر مولانا با استفاده از این واژه ها واقعا شنیدنی است…
گفتم این چیست مگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
و یا…
ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست
ما را خراب و زیر و زبر میکنی مکن
ما پارسی زبانان بسیار مفتخریم که زبان مولانای جان زبان ماست. و نیازی به ترجمه اندیشه های او نداریم. ایا واقعا از این فرصت بهره وافی میبریم؟
مهدی زنگنه بایگی