مقدمه کتاب «سال صفر» جستارهایی پیرامون سیستان و بلوچستان به قلم قاسم سیاسر
مقدمه کتاب «سال صفر» جستارهایی پیرامون سیستان و بلوچستان به قلم قاسم سیاسر
اواخر روزگار قاجار، کشور ما از رهگذر نفوذ و رسوخ تجدد به چند شهر بزرگ و مرکزی، به فضای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی جدیدی گام نهاد. رواج اندیشه های نوگرایانه، که موضوع بی سابقه ای در تاریخ کشور ما بود، به مثابه ی پرسشی بنیادی و سهمناک ظاهر شد که سنت فرهنگی، سیاسی و اجتماعی ایرانی_ اسلامی را به پرسش و فراتر از آن به چالش گرفت

پرسش مزبور از خارج و به طور مشخص غرب، فراروی سنت فرهنگی ایرانی_ اسلامی قرار گرفت و چون سنت مزبور به انحطاط دچار شده بود فاقد امکانات لازم برای یافتن پاسخی بنیادی برای این پرسش بود؛ به همین دلیل کشور ما به ورطه ی بحرانی عمیق در غلطید. بحران مزبور که همه ی عرصه های حیات اجتماعی ما را فراگرفت، بیشتر در چند شهر مرکزی ایران به ویژه تهران و تبریز، به شیوه‌ای عینی بروز و ظهور پیدا کرد و این شهرها را به کانون اصلی تحولات و رویدادهای جدید تبدیل نمود. وضع در حالی بدین منوال پیش رفت که ایالات و ولایات دیگر به ویژه آنان که از مرکز سیاسی_ اداری کشور فاصله ی بیشتری داشتند، چون سنت حاکم بر آن ها با این بحران و این پرسش بنیادی درگیر نشد، در آرامش و سکون ناشی از بی خبری و نا آگاهی به حیات خویش ادامه دادند و بعضاً از این تحولات بنیادی و بی سابقه که در مرکز کشور در حال وقوع بود با خبر هم نشدند.

در مرکز کشور در طول ۲۰ سال، یعنی از حدود ۱۲۸۵ تا ۱۳۰۴ش، به آن پرسش بحران ساز و هستی سوز پاسخ های گوناگونی داده شد که مجال طرح و بررسی آن ها در این نوشتار نیست. روندی که با کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ش آغاز و به تکوین سلطنت پهلوی در سال ۱۳۰۴ش انجامید، از جمله آخرین پاسخ های بود که به آن پرسش اساسی داده شد. پاسخ حکومت پهلوی به پرسش مورد نظر، روایت خاصی از تجدد بود که به آن جامعه ای از آمریت پوشانده بودند. به تعبیر ساده تر، رضا شاه و حلقه سیاست گذاران پیرامونش، سعی کردند آمرانه و نظامی وار، به جدالی که بیش از چند دهه بین نخبگان و روشنفکران ایرانی درگرفته بود پایان بخشند و پاسخ خود به آن پرسش بنیادی را بر همگان تحمیل کنند؛ این پاسخ روایت خاصی از تجدد بود. در این روایت از تجدد، مرکز گرایی در همه ابعاد آن، جایگاه ویژه ای داشت. نتیجه اینکه بعد از وقوع کودتا سوم اسفند ۱۲۹۹ش و تکوین سلسله پهلوی، رضا شاه سعی کرد روایت خاصش از تجدد را به همه مناطق کشور تسری دهد. این روایت که بر کرسی حکومت تکیه زده بود و از امکانات و قابلیت های دولت بهره می گرفت، هر چند شیوه ی گسترش آن به ولایات با آمریت و تحکم همراه بود، اما به جز مواردی که با روح شریعت ناساز و ناهماهنگ می شد در سکون و آرامش این مناطق چندان رخنه نکرد. سنت های فرهنگی و اجتماعی این مناطق نیز که صورتی از سنت کهن ایرانی_ اسلامی بودند، با وجود پیشینه ی دیرپا و درازدامنی که داشتند، اما سخت به انحطاط و زوال دچار شده و از رمق افتاده بودند. به عبارت دیگر سنت های موجود در این مناطق، حاملان آن ها و مراجع سنتی آن قدر گرفتار سستی و ضعف بودند که توان مقابله با تجدد روزگار پهلوی را در خود نمی‌دیدند؛ آن هم تجددی که از سوی حکومت پهلوی پشتیبانی می شد و توانسته بود بر سنت بسیار نیرومند تر موجود در مناطق مرکزی ایران و حاملان و مراجع مقتدر آن ها فائق آید و یا حداقل خاموش شان کند.

کوتاه سخن اینکه از منظر تاریخ نگاری مرکز گرا، در دوره پهلوی نبض تحولات ایران در مرکزیت سیاسی_ اداری کشور می تپید و شهرها و ولایات دورتر چندان درگیر این رویدادها نبودند. با این رویکرد تاریخی، مرکز گرایی اعمال شده از سوی رضا شاه و جانشینش، مجالی برای عرض اندام این ولایات دورتر از جمله سیستان و بلوچستان نگذاشته بود. برخلاف پندار تاریخ نگاران مرکزگرا، مردم مناطقی مانند سیستان و بلوچستان در برابر تجدد مورد نظر پهلوی ها، آنقدرها هم خاموش و بی تحرک نبودند و به شیوه ی خاص خودشان در برابر آن واکنش نشان دادند.

مقالات و مطالب منتشره در این کتاب به روشنی موید این مدعاست که در ولایات دور افتاده ای همچون سیستان و بلوچستان از همان بحبوبه ی جنبش مشروطه خواهی و در پیوند با آن جنبش، تکاپوهای قابل اعتنایی به ظهور رسیده است. این رویدادها گاه چنان جدی و در نوع خود کم نظیر هستند که با تکیه بر آن ها می توان برخی از مواضع بنیادی تاریخ نگاری مرکز محور را به چالش گرفت.

از یاد نبریم تا زمانی که رخدادهای مناطق دور از مرکز دست کم طی صد سال اخیر مورد غور و بررسی قرار نگیرد، تصویر ما از تحولات این دوره حساس و سرنوشت ساز تاریخ ایران، تصویر ناقصی خواهد بود.

dav