«شرور آیینهای»، «شرارت قریبالوقوع» و «پروتاگونیست شرور»، سر فصلهای اصلی این مبحث گسترده در نظر گرفته شدهاند.
در کهنالگوی اول (شرور آیینهای)، قهرمان و ضدقهرمان همواره در تضاد و تقابل هستند، اما در عین حال نقاط مشترکی نیز میان آنها وجود دارد. این اشتراکات باعث برجستهتر شدن ویژگیهای هر دو شخصیت میشود. در این کشمکش، نهتنها تقابل فیزیکی، بلکه جدال درونی برای توسعه شخصیت نیز مورد توجه است. در این قالب، پروتاگونیستِ اخلاقمدار – با فلسفهای مشخص در توصیف جهان خود – با «خودِ آیینهوارش» وارد نزاع میشود. این رویارویی باعث بسط شخصیت او و بهبود کاستیهایش میگردد.
نمونه بارز این الگو را در فیلم «شوالیه تاریکی» (بتمن) میبینیم: قهرمانی با جهانبینی خاص، در تقابل با ضدقهرمانی افراطی و توامان انسانی قرار میگیرد که محک زدن ابزار اوست. این تقابل، قهرمان را دچار لحظهای لغزش در رویکردش میکند.
در سکوت برهها کلاریس استارلینگ قهرمانِ جویای حقیقت و تایید در آیینهٔ هانیبال لکتر نابغهای شرور با شهوت کنترل و شناخت عمیقِ تاریکیهای انسانی به جستوجوی خود و قاتل میپردازد.
روش دوم در شخصیتپردازی ضدقهرمان، محدود کردن حضور فیزیکی او در برابر دوربین است. با این حال، علیرغم عدم حضور مستقیم، تهدید و شرارت قریبالوقوع همواره حس میشود. این رویکرد حالتی پر رمز و راز و گاهی وحشتآور ایجاد کرده و بخشی از داستانگویی را به ذهن مخاطب واگذار میکند.
در فیلم «هفت» (Seven) ساخته دیوید فینچر، جان دو ضدقهرمان داستان تنها در پرده پایانی مقابل مخاطب ظاهر میشود. در طول فیلمهمراه با قهرمانان داستان، پس از وقوع جنایت به صحنه میرسیم. این امر بر رازگونه بودن ماجرا میافزاید؛ چرا که هدف و دلیل این توحش نامشخص است و قهرمانان نمیدانند با چه تهدیدی دستوپنجه نرم میکنند.
در فیلم آرواره ها وحشت در ذهن مخاطب، با تصور حمله کوسه چند برابر می شود. کوسه ای که به دلیل نقص فنی از صحنه ها حذف شد؛ در تصور بیننده دوباره جان گرفت
در نوع سوم، ضدقهرمان در واقع خودِ قهرمان یا پروتاگونیست و پیشبرنده اصلی ماجراست.
در جوکر، آرتور فِلک در مسیری دردناک از انزوا و تحقیر، با امیدها و تلاشهای انسانیاش، به تدریج قیدِ پیوند با جامعه را میزند و در تاریکیِ جنون و آنارشی سقوط میکند. سقوط او تراژیک و انسانی است.
در صورتزخمی تونی مونتانا با آرزوهای نخستینِ انسانی همچون ثروت، احترام و خانواده، در مسیر قدرت، تمام مرزهای اخلاقی را زیر پا میگذارد و به هیولایی تبدیل میشود که حتی عزیزانش را میبلعد.
هدف گذاری برای پیمایش مسیر، آنتگونیستی که قهرمان را به چالش بکشد و در نهایت قوس سقوط شخصیت، پروتاگونیست شرور را می سازد. البته این شخصیت با یک «پروتاگونیستِ صرف» متفاوت است. برای بهبود وضعیت داستانی و همراهسازی مخاطب، قهرمان شرور نیازمند ویژگیهای انسانیِ جذاب و متفاوتی است. ویژگیهایی که در تقابل با وجه تاریک شخصیت او عمل کرده و کشمکشهای داستانی را القا میکنند. اما در نهایت، این شخصیت با رویگرداندن از روشنایی، در تاریکی سقوط میکند، قیدوبندها را میگسلد و به ضدقهرمانِ داستانِ خود بدل میشود.
ضدقهرمانهای بهیادماندنیِ فراوانی بر پرده سینما ظاهر شدهاند؛ شخصیتهایی که گاه از فردیت فراتر رفته و نمایندهای برای یک تفکرِ محدودکننده، عصیانگر یا مرتجع بودهاند. اما بدیهی است که در نبود ضدقهرمان، داستانی هم وجود نخواهد داشت. آنها داستانها را شکل داده و به آنها عمق میبخشند. هر ضدقهرمان برای تکمیل داستان خود، به یک قهرمان نیاز دارد.








